روزی که روزم نبود...
-امروز اصلا روز شانسم نبود، رفتیم باغ و رفتنی یه گربه در حال جون دادن دیدیم تو راه و برگشتنی یه سگ که وسط جاده بهش ماشین زده بود وجنازش همین شکلی وسط جاده بود، بعد من از این ادمام که یه ادمو جلو سلاخی کنن احتمالا فقط نگاه میکنم ولی یه خار بره پای یه حیوون تا دو هفته بخاطرش اعصابم خورده...
-دوهفته پیش حالم خوب نبود و زیاد مراقب خرگوشام نبودم، اونام تغذیشون بهم ریخته بود افتاده بودن پشمخواری پشم پاهاشونو خورده بودن بعد امروز که تو باغ ولشون کردم پای یکیشون زخم شده و نمیدونم واقعا باید چیکارش کنم، خیلی شیطونه قطعا یه جا نمیمونه تا براش ضدعفونیش کنم و پانسمانش کنم ولی اگه همین شکلی بمونه خوب میشه؟ خون خشک شده رو پاش سوزن شد رفت تو قلبم...از خودم بابت بی مسئولیتیم متنفرم
-فردا اولین روز دانشگاهمه و خیلی بابتش استرس دارم دارم از استرس میمیرم اصلا از عصریه هی دارم پوست دور ناخنامو میکنم پوست لبامو میجوام پلکمم میپره و دندون قروچه میکنم و سرم داره منفجر میشه...
-ولی واقعا دخترکبریت فروش مناسب بچهها نیست:| یه غم خیلی زیادی توشه و میدونید خیلی زوده که بچه ها با این حجم از نامردی دنیا روبهرو بشن... منم بابام خیلی این قصه رو با سوز میگه، اصلا ادم گندههم میشنوش گریه میکنه امشب این قصه رو برا خواهرم گفت و خواهرم یه ساعت به پهنای صورت اشک میریخت و قول میداد بزرگ که شد اندازه ای پولدار بشه که به همه فقیرا کمک کنه