از همه دورم
-امروز دانشگاه له شدم
-جشن برای ورودی جدیدا بود، یهو وسط جشن این حقیقت تلخ کوفتی که من تو این خراب شده نشستم و دارم فیزیک میخونم خورد تو سرم... از اون موقع دوباره حالم بد شد نشد مثل قبل باشم:> جشن مسخرهای بود خیلی سرو صدا بود وقتی خیلی سر و صدا میشه جدیدا حالم واقعا بد میشه:> حتی تلویزیون خونمونم که از ۲۰بیشتر میشه عصبی میشم سر درد میگیرم
-امروز برا اولین بار احساس کردم از همه دورم... از کیمیا، از زهرا، از سحر، از خانوادم، از هرکسی که میشناسم و نمیشناسم... هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکرده بودم.
-چرا ولم نمیکنن؟ راجب ازادی حرف میزنن ولی دیکتاتور ترین موجودای روی زمینن:)
-دلم میخواد انصراف بدم برم ازاد کامپیوتر بخونم
-بعد یه مدت طولانی برا خودم یه جلد کتاب خریدم
-اقای میم میگه باید اضطرابمو خالی کنم و نزارم توی بدنم بمونه، ولی من حتی نمیتونم گریههم بکنم، چجوری باید این احساس مزخرف رو خالی کنم وقتی هیچ انرژی برا بروز دادن هیچ احساسی ندارم... قبلا ناخنامو میجوییدم، روی کاغذ خط خطی میکردم ولی الان همین شکی فقط نگاه میکنم، هیچ احساسی رو عملا بروز نمیدم، نه از ته دلم میخندم، نه گریه میکنم، نه عصبانی میشم، فقط همین شکلی به همه چی نگاه میکنم
-خیلی خستم دوست دارم فردا رو بمونم استراحت کنم کلا